پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان. فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه. منوچهری. - راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). ، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن: هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان تست. سعدی. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود. اوحدی. ، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن: همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه. فردوسی. چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در غزل راه نیابد بدلم در غزال. ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252). نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب. ، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512). چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن: ز بیگانه پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه. فردوسی. نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان. فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه. منوچهری. - راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). ، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن: هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان تست. سعدی. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود. اوحدی. ، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن: همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه. فردوسی. چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در غزل راه نیابد بدلم در غزال. ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252). نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب. ، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512). چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن: ز بیگانه پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه. فردوسی. نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی
به یافتن. افلاح. (زوزنی) : گر خردمندبقا یافتی از سفله جهان همه عیبش هنرستی سوی دانا ببقاش. ناصرخسرو. فانی نشود هرچه کان بقا یافت زیرا که بقا علت فنا نیست. ناصرخسرو
به یافتن. افلاح. (زوزنی) : گر خردمندبقا یافتی از سفله جهان همه عیبش هنرستی سوی دانا ببقاش. ناصرخسرو. فانی نشود هرچه کان بقا یافت زیرا که بقا علت فنا نیست. ناصرخسرو
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن: تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی. اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب). آنگاه بیابند داد هرکس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزاردارد. ناصرخسرو
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن: تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی. اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب). آنگاه بیابند داد هرکس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزاردارد. ناصرخسرو
دوباره یافتن. (ناظم الاطباء). باز به دست آوردن: که بیجان شده بازیابدروان و یا پیرسر مرد گردد جوان. فردوسی. همه بوم و بربازیابیم و تخت ببار آید آن خسروانی درخت. فردوسی. امیر عالم عادل محمد محمود که روزگار بدو بازیافت عدل عمر. فرخی. (خواجه احمد حسن) بعد فضل اﷲ تعالی جان از خداوند بازیافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چرخ گرفته بملک او شرف و جاه دهر بدو بازیافته سروسامان. ناصرخسرو. چند گوئی که نشنوندت راز چند جوئی که می نیابی باز. مسعودسعد (دیوان ص 65).
دوباره یافتن. (ناظم الاطباء). باز به دست آوردن: که بیجان شده بازیابدروان و یا پیرسر مرد گردد جوان. فردوسی. همه بوم و بربازیابیم و تخت ببار آید آن خسروانی درخت. فردوسی. امیر عالم عادل محمد محمود که روزگار بدو بازیافت عدل عمر. فرخی. (خواجه احمد حسن) بعد فضل اﷲ تعالی جان از خداوند بازیافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چرخ گرفته بملک او شرف و جاه دهر بدو بازیافته سروسامان. ناصرخسرو. چند گوئی که نشنوندت راز چند جوئی که می نیابی باز. مسعودسعد (دیوان ص 65).
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن: ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن: ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
شکافتن. بریدن. قطع کردن: محمد بن جریر گفته است که خدای تعالی آن درخت را بفرمود تا دونیم شدو زکریا علیه السلام اندر آن میان شد و ابلیس ریشه رداء زکریا را بگرفت... و این حدیثی نه درست است که آن خدایی که درخت را توانست باز شکافتن زکریا را نیز با جامه پنهان توانست داشتن. (ترجمه طبری بلعمی). تو مپندار که حرفی بزبان می آرم تا بسینه چو قلم بازشکافند سرم. سعدی (خواتیم). و رجوع به شکافتن شود
شکافتن. بریدن. قطع کردن: محمد بن جریر گفته است که خدای تعالی آن درخت را بفرمود تا دونیم شدو زکریا علیه السلام اندر آن میان شد و ابلیس ریشه رداء زکریا را بگرفت... و این حدیثی نه درست است که آن خدایی که درخت را توانست باز شکافتن زکریا را نیز با جامه پنهان توانست داشتن. (ترجمه طبری بلعمی). تو مپندار که حرفی بزبان می آرم تا بسینه چو قلم بازشکافند سرم. سعدی (خواتیم). و رجوع به شکافتن شود
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن: جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی. گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی). جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفکند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده را برنشست خود و سرکشان سوی توران شتافت کز ایرانیان کام کینه نیافت. فردوسی. نجستم بدین من مگر نام خویش بمانم بیابم مگر کام خویش. فردوسی. کنون یافتم هر چه جستم ز کام بباید بسیجید کآمد خرام. فردوسی. هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا. قطران. به جاه بی اثر او کسی نیابد راه ز بخت جز به در او کسی نیابدکام. عنصری. نیابد مرد جاهل در جهان کام ندارد بو و لذت میوۀ خام. ناصرخسرو. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. نایافتن کام دلت کام دل تست بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. عقل را پرسیدم اندر عهد تو هیچ دشمن کام یابد گفت این. سعدی. نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟ سعدی. زبان در کام کام از نام او یافت نم از سرچشمۀ انعام او یافت. جامی. - کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن: اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی چو یافته بود آن کام پایدار بود. قطران. - کام یافته، به مرادرسیده. مظفر: صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت ای صدر کام یافته منت بسی پذیر. فرخی
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن: جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی. گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی). جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفکند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده را برنشست خود و سرکشان سوی توران شتافت کز ایرانیان کام کینه نیافت. فردوسی. نجستم بدین من مگر نام خویش بمانم بیابم مگر کام خویش. فردوسی. کنون یافتم هر چه جستم ز کام بباید بسیجید کآمد خرام. فردوسی. هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا. قطران. به جاه بی اثر او کسی نیابد راه ز بخت جز به در او کسی نیابدکام. عنصری. نیابد مرد جاهل در جهان کام ندارد بو و لذت میوۀ خام. ناصرخسرو. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. نایافتن کام دلت کام دل تست بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. عقل را پرسیدم اندر عهد تو هیچ دشمن کام یابد گفت این. سعدی. نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟ سعدی. زبان در کام کام از نام او یافت نم از سرچشمۀ انعام او یافت. جامی. - کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن: اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی چو یافته بود آن کام پایدار بود. قطران. - کام یافته، به مرادرسیده. مظفر: صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت ای صدر کام یافته منت بسی پذیر. فرخی
بمعنی رخصت و دستوری یافتن بحضور امرا و سلاطین. (آنندراج). اجازه یافتن. پذیرفته شدن در بارگاه. رخصت دخول یافتن. (ناظم الاطباء: بار) (دمزن). رجوع به باریابی، باریاب شدن و باریاب گشتن شود: ز ره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور (خسروپرویز) را بی آزار یافت. فردوسی. بیامد شب تیره گون بار یافت می روشن و خوب گفتار یافت. فردوسی. با موکبیان یابم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار. فرخی. بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار. ابوحنیفۀ اسکافی. پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر باریابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). یکسال برگذشت که زی تو نیافت بار خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر. ناصرخسرو. ای شده سوی شه (و) نایافته بر طلب دنیا و اقبال بار. ناصرخسرو. بی خود از هیچ آیی اندر کار یابی اندر دوم بدین در، بار. سنایی. خاقانی اگر بار نیابی چه کنی صبر کاین دولت از ایام به ایام توان یافت. خاقانی. هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار. نظامی. معاشران که ببزم تو بار مییابند طراوت گل و رنگ بهار مییابند. طالب آملی (از شعوری)
بمعنی رخصت و دستوری یافتن بحضور امرا و سلاطین. (آنندراج). اجازه یافتن. پذیرفته شدن در بارگاه. رخصت دخول یافتن. (ناظم الاطباء: بار) (دِمزن). رجوع به باریابی، باریاب شدن و باریاب گشتن شود: ز ره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور (خسروپرویز) را بی آزار یافت. فردوسی. بیامد شب تیره گون بار یافت می روشن و خوب گفتار یافت. فردوسی. با موکبیان یابم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار. فرخی. بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار. ابوحنیفۀ اسکافی. پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر باریابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). یکسال برگذشت که زی تو نیافت بار خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر. ناصرخسرو. ای شده سوی شه (و) نایافته بر طلب دنیا و اقبال بار. ناصرخسرو. بی خود از هیچ آیی اندر کار یابی اندر دوم بدین در، بار. سنایی. خاقانی اگر بار نیابی چه کنی صبر کاین دولت از ایام به ایام توان یافت. خاقانی. هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار. نظامی. معاشران که ببزم تو بار مییابند طراوت گل و رنگ بهار مییابند. طالب آملی (از شعوری)
رخصت یافتن به تکلم. (فرهنگ رشیدی). اذن یافتن و رخصت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از رخصت تکلم یافتن. (بهارعجم) : زبان یافت گوینده اندرسخن بدو گفت کای شاه تندی مکن. اسدی (از بهار عجم)
رخصت یافتن به تکلم. (فرهنگ رشیدی). اذن یافتن و رخصت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از رخصت تکلم یافتن. (بهارعجم) : زبان یافت گوینده اندرسخن بدو گفت کای شاه تندی مکن. اسدی (از بهار عجم)
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)